|
تاریخ : چهارشنبه 93/1/27 | 4:9 عصر | نویسنده : رضا حیدری
اون روز هم اومده بود .....
و من مثل تمام این سالها فقط سرمو پایین انداختم .....
با شرمندگی گفتم : ببخش مادر .... هنوز خبری ازش نیست .....
با احترام تمام ازم تشکر کرد و رفت ......
تو آستانه ی در برگشت و روشو کرد سمت من .......
مادر پسرمو که یادت نمیره ؟؟؟ خبری شد ازش حتما خبرم کن ....
چشام پر اشک شد ...... گفتم به روی چشمم ........
از در رفت بیرون و من هنوز تو فکرم .....
صبر ایوب بیشتره یا صبر این مادر ........
و من مثل تمام این سالها فقط سرمو پایین انداختم .....
با شرمندگی گفتم : ببخش مادر .... هنوز خبری ازش نیست .....
با احترام تمام ازم تشکر کرد و رفت ......
تو آستانه ی در برگشت و روشو کرد سمت من .......
مادر پسرمو که یادت نمیره ؟؟؟ خبری شد ازش حتما خبرم کن ....
چشام پر اشک شد ...... گفتم به روی چشمم ........
از در رفت بیرون و من هنوز تو فکرم .....
صبر ایوب بیشتره یا صبر این مادر ........
تاریخ : چهارشنبه 93/1/27 | 3:55 عصر | نویسنده : رضا حیدری